داستان سكسي- فاعل و مفعول

مرد- تاپ- در حال تلمبه زدن:

یکی نیست بگه آخه نونت نبود، آبت نبود که این کار را کردی؟ آخه زنم نبودی که بگی یک آقابالاسر و نون آور خونه می خواستی. بیخود و بی جهت فقط واسه خودت دردسر درست کردی. دلت بچه می خواست؟ آخه کو بچه؟ زنت هم که حاضر نمی شه آبستن بشه. اَه! این لعنتی هم که باز خوابید، پدرم در میاد تا با این زن ارضا بشم. اصلا نمی تونم تمرکز کنم. حالا باز باید کمی به افشین فکر کنم شاید باز بلند بشه. آخه من را چه به تاپ بودن. عجب غلطی کردم زن گرفتم، عجب غلطی کردم. لعنت به این روزگار. آخه من دلم نمی خواد فاعل باشم. ای خدا این چه روزگاریه آخه. عجب بدبختی ای دارم من. افشین جونم کجائی که دلم می خواد هیکل درشتت را رو تنم حس کنم. دلم می خواد فرو کنی و من نفسم حبس بشه. افشین من، عشق من، وای که چقدر دلم برای بدن پر مو و سینه پشمیت تنگ شده. برای اون بازوهای قوی و شکم بر آمده ات. آه! افشین، افشین، افشین من، آه، آه،آه، آآآآآآآآآآآآآآآآآآخ.
زن –بات- در حال اشک ریختن:

نمی دونم آیا واقعاً این زندگی کوفتی اینقدر ارزشش را داشت که من به خاطرش خودم را اینطور اسیر کنم؟ من که خیلی هم احتیاج مالی نداشتم، همه اش به خاطر فشار خانوداه ام بود. فکر می کردم اینجا بهتر می تونم مهتاب را در کنار خودم داشته باشم. اصلا فکرش را هم نمی کردم کارم به اینجا بکشه. فکرش را هم نمی کردم نقش مفعول را بازی کردن اینقدر برام سخت و آزار دهنده باشه. آخ، مهتاب عزیزم کجائی که دلم برات یک ذره شده. این خرس گنده هم که واقعاً مثل یک حیوون می مونه. اینقدر خودخواهه که حتی نمی فهمه تمام مدت من چطور دارم اشک می ریزم. نمی دونم آیا همه مردها اینجوری زن را می کنن؟ اینا که تو خیابون چشماشون همه ش رو تن زنا کار می کنه پس چطور حالا که یک لختش زیرشون خوابیده اون صاحاب مرده را می بندن؟ البته همون بهتر که نبینه من چه دردی را تحمل می کنم. همینم کم مونده که بفهمه من کی هستم. اما هرگز فکر نمی کردم اینقدر زیر تن یک مرد احساس حقارت کنم. حالم از این بدن پر مو و کیر بی ریختش به هم می خوره. مهتاب کجائی که من را در این وضع ببینی. مهتاب نمی دونی من چی می کشم. مهتاب به خدا سخته. مهتاب اینها از من بچه می خوان. همین که یکبار مجبور شدم شب عروسیم پیرهن عروس بپوشم، اونم منی که باچ هستم و تو عمرم هیچ وقت دامن به پا نکرده بودم، همین برای هفت پشتم بس بود، حالا از من بچه هم می خوان. هر کاری کردم که عروسی نگیریم نشد. بدترین شب زندگیم بود. با پیرهن سفید عروسی رفتم تو اتاق، مهتاب که من را زیر نظر داشت آمد داخل. رفتم تو بغلش و زار زار گریه کردم، مهتاب، من هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که یک روز مجبور بشم پیرهن بپوشم، اونهم پیرهن سفید تور توری عروسی. حالا هم نمی تونم تصور کنم باشکم برآمده نقش یک مادر را بازی کنم. اَه! این لعنتی هم که هیچ جوری ارضا نمی شه؟ کی می گه مردها زود آبشون میاد؟ والا اینی که از شانس من گیرم افتاده ده بار کیرش می خوابه و بلند می شه تا ارضا بشه. کاش یک دو روزی می رفت مسافرت تا من هم کمی در کنار مهتاب به آرامش می رسیدم. اَه! آَه! باز آبش را ریخت رو شکم من، حالم به هم خورد. عُق! عجب بد بختی ای گیر کردیم ها. حالا باز فکر می کنه ویار دارم و حامله شده ام، نمی دونه که حالم از هیکل سفت و پرموش به هم می خوره. مهتاب نازنینم، کجائی که چقدر دلم میخواست تو عروس گلم می شدی، تو را تو اون پیرهن سفید و زیبا می دیدم. مهتاب من، مهتاب زیبای من.

بیان دیدگاه